نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

جمعهءپر خاطره

سلام دخترهای زیبا ودوست داشتنیم روح وروان مامان آرا م جان ماما ن ( مریم خانم ونگار جون )  الان که دارم این خاطرهء قشنگ و براتون می نویسم شما مریم مامان با خواهر کوچولوت داری خاله بازی میکنی خیلی هم آروم وبی سرو صدا بازی میکنید خوب  مریمم   من  وبابا جون برای هر کار خوبی  که انجام میدی ویا  وقتی به حرفمون گوش میدی  یه قولی  بهت میدیم  یا چیزایی رو که میگی  بابا جون  برات میخره ویا جاهایی که دوست داری می بریمت امروز هم به یکی از قول هامون  عمل کردیم.حوالی ظهر از خواب بیدار شدیم به جای صبحانه  ظهرانه خوردیم وبعد رفتیم دنبال خاله سادات ونرگس جون تا با هم بریم...
19 مهر 1392

خوش مزه بازی های نگار جونم

سلام فندق من روح  وجون و  قلب وعمرم   امروز اومدم از کارایی که تو این سن یاد گرفتی بنویسم عزیز مامان اول از هر چیزی اینو بگم که من فکر   میکنم تو بیشتر از سنت می فهمی چرا؟الان بهت میگم چون وقتی داری کار اشتباهی انجام میدی اگه   من یا بابایی بهت بگیم نگار نه  از انجامش منصرف میشی وبر میگردی  در 8 ماه 2 روز دست دسی رو یاد گرفتی که آبج ی مریم یادت داده    در 8 ماه و 10 روزگی بای بای که خاله سادات یادت داده    در 8 ماه 2 هفتگی ناز  کردن که من یادت دادم عزیزم  د ر8 ماه و 20  روزگی هم ده کردن که بابایی یادت داده تایا...
13 مهر 1392

آخرین دریا در اخرین روزای تابستان

 سلام عزیزای من نفسای من دخترهای نازو دوست داشتنیم مریمم نگارم همه دارو ندارم  امروز اومدم تا یه خاطره قشنگ دیگه رو براتون  بنویسم خیلی بی سروصدا وبا چراغ خواموش اینجا نشستم  تاشما  نگار مامان که با هزار زحمت       بیدار نشی و شما  مریم مامان شما هم تو بغل بابا جونت خوابیدی   از کجا شروع کنم آهان روز پنج شنبه عمو شیرزاد به بابایی زنگ زدوگفت که برای شب وروز جمعه ویلا اجاره کنه تا همه با هم بریم   دور هم خوش بگذرونیم تولد مامان مریم هم نزدیک بود  ( تولدت مبارک مامان مریم الهی 120 ساله شی ) خلاصه  وقتی که شب شد بابایی بهم گفت تا آماده شم که یه سر بریم &...
21 شهريور 1392

دریای آبی صفا سبتی

سلام مرواریدهای صدف زندگیم سلام مریم ونگارم عشق های ماندگار  امروز امدم تا خاطره شیرین جمعه رو براتون بنویسم خوب از کجا شروع    کنم اهان  ظهر جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم (ای تنبل ها ) بابایی گفت خانم موافقی که وسیله جمع کنیم  بریم دریا منم که از خدام بود گفتم اره و زودی همه چیزو جمع کردم ورفتیم دنبال مامان فاطمه تا اونم  با ما بیاد بابایی از خونه گوشت کباب کوبیده رو اماده کرد ودوغ محلی خریدو ......تا اینکه به دریا رسیدیم وای چی بگم که جای سوزن انداختن نبود خیلی شلوغ بود بابایی ما رو برد دهنه که هم قلاب بندازه هم  پیش ما باشه وقتی رسیدیم حصیرو انداختیم وسایلو چیدیم ومنم مامان بازی در ا...
12 شهريور 1392
1